کاروان

خبر ............ (داستان کوتاه )

: خودکشی خواهم کرد !

 

این را گفتم و در چهره اش دقیق

 شدم . برگشت به طرفم به

 آهستگی فیلمی که به کندی و

 

آرامی برای جاودانگی آن لحظه بکار

 میبرند و در نگاهم ثبت شد

سوالش . پوزخند زد بی اختیار و

یواش گفت : به جهنم !

 

من و من کردم و گفتم : یه چیزهایی

 کمه ... یه چیزهای بزرگ !!

 

گفت : یعنی چی ... باز شدی  بقول

 خودت سوررئال . گفتم : خودت هم

 میدانی که میدانی اما به رویت نمیاری ............

 

 نه ؟  با تانی گفت : آره ... شاید !

چرا یه چیزایی می فهمم . و باز

سکوت جانداری کرد . شانه هایش

 فرمول اثبات قوه جاذبه زمین بود . 

 گفتم : یه حرفایی هست که هم

میشه  وهم نمیشه بیان کرد ولی

این از آن حرفایی هست که میدانم

چیه ولی چگونه و چرا و کجایش درد

میکندش را نمیدانم چه جوری بگم .

یک احساس بد ... مثل یک دختر

ترشیده ی  باکره !

 گفت : رفتی باز سراغ کالبدشکافی

لغات . تو باید تو پزشکی قانونی

 خدمات ارائه می کردی .. . بعد

 خندید و گفت : حالا کی خودتو نفله

 می کنی بیام نجاتت بدم مثل

 سوپرمن ؟! خنده ای بلند سردادم و

 گفتم : آره ! وقتشو بدانی و همان

 روز الکی جیم بشی یه جایی و بعد

 با شنیدن خبر مرگم  سوت بلبلی

 بزنی . کور خوندی نمیگم تا عذاب

 بکشی .

 

از خنده ریسه رفت و گفت : دقیقا !و

 احسن به ذکاوتت !! کارآگاه خوبی 

 میشدی اما حیف می کنی  بالاخره

 خودت را و چشمانش از فرط خنده

آب افتاد .  ناراحت گفتم : سوگواری

 قبل از عزاهم بلدی . همه تون مثل

 همین ... همه مردا ! یکدفعه قیافه

 اش جدی و عوض شد وبا اخم

 گفت : دیدی باز شوخی هات کار

 دستت میده . شوخی های تو یک

 طرفش طبل جنگ هست و

  آن ورش  ساز و چنگ ........... بعد

 شانه بالا انداخت و پشتش را به

من کرد و مشغول کارش شد

. داشت خبرهایی را در اینترنت

 جستجو می کرد . نور آبی مانیتور

 درآن گوشه تاریک اطاق سایه

شوهرم را روشن - تاریک میکرد .

 

مثل فلش سفید صفحه مانیتور در

زمینه اطاق بر روی گل های قرمز

 فرش پرسه میزدم خاموش و در

 جستجوی هیچی پرزهای سایه ام

 

 را می کاویدم با لگد انگشتان پایم...

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٠٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٠/٢

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir